یسنا جونمیسنا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

dokhtare naz

ماه آخر انتظار

دیگه زیاد نمونده تا روی ناز دخترمو ببینم ولی زمان خیلی کند میگذره، فشار و اضطراب و نگرانی منم روز به روز بیشتر میشه، ترس از زایمان، سلامتی کامل دخترم، مسئولیتایه مادرانه بعد از تولد و ... . ایشاا... که از پس همشون به خوبی بربیام. الانا دیگه خیلی سنگین شدم و تمام حرکتامو به سختی انجام میدم از نشستن و برخاستن گرفته تا خوابیدن و غذا خوردن و حتی حرف زدن که نفسم هی کم میاد. ولی همشون به دیدن روی نازت می ارزه. خواب شبم خیلی سخت و بد شده و هی بیدار میشم. دیگه الان خیلی یزرگ شدی ماشاا... که همه جای دلم حست میکنم. انقدی که به معده ام هی فشار میاد و بعد هرچیزی که میخورم سریع معدم درد میگیره و ترش میکنم. خلاصه به گفته همه و تجربه خودم دارم سخت ترین لحظ...
6 مرداد 1393

عکس وسایلایه دخترم...

این عکسایه بقیه وسایلایه دخترمه که عکسشو نذاشته بودم. البته همه عکسا رو بابایی گرفت بویژه دوتایه آخرو که واسه اذیت کردن عمو و دایی گرفته.   اینم یه سبد حمل نوزاد سنتی واسه دختر نازم. این لباس رو خاله از کربلا واسه عسلم آورده بود. این لباس رو هم دوست بابایی از کربلا آورده اینم مامان و بابا خریدیم. راستی اون پتو نوزادی که صورتیه واسه تولد خودمه که یکی از دوستان قدیمی بابابزرگینا موقع تولدم واسم کادو آورده بود که مامان بزرگ نگهش داشته بود تا وقتی که متوجه بارداریم شد بهم دادش. خیلی یادگاریه خوبی بود و واسم خیلی عزیزه که تقدیمش میکنم به دختر عزیزم. این لباس رو عمه انسیه عید واسه دخترم خریده...
3 مرداد 1393

استخدام مامانی

سلام عسلم. قربونت برم که نیومده خیر و برکتت اومد. آخه دو سه روزی هست که مامان به لطف خدا استخدام شدم. خیلی وقت بود که منتظر جواب استخدامیم بودم که بالاخره 22 تیر ، همون روزی که سحرش از قزوین برگشتیم به مامان زنگیدن و گفتن برم دنبال کارایه تشکیل پرونده و تعیین محل کارم. خداروشکر محل کارم هم نزدیک خونه است.راستی یه چیز جالب دیگه این که تاریخ استخدامم تو پرونده ام 21 تیر هستش که همزمان با روز تولدمه که خیلی واسمون جالب بود. من  و بابایی این روزا بخاطر مشغول شدنم خیلی خوشحالیم.گرچه هم واسه ی من خیلی سخته که این ماه آخرو برم سرکار و همش بشینم هم مطمئنا به دخترم خیلی سخت میگذره، اما ایشاا... که زیاد بهت فشار نیاد و این چن مدت رو هم تحمل ...
26 تير 1393

سفر به قزوین وتعطیلات

سلام به دختر نازم، داشتم کلمه سلام رو که مینوشتم یاد بچه گی های خودم افتادم که به همه سلام میکردم. بابابزرگ همش از خاطره های مختلف در مورد سلام کردن من به بقیه تعریف میکنه و میگه که حتی به افرادی که نمیشناختم سلام میکردم و داستان های مختلف. از قدیم گفتن سلام سلامتی میاره پس هزارتا سلام به دخترم. من و بابایی نهم تیر رفتیم قزوین. بابایی منو قزوین گذاشت و خودش برگشت. تو این مدت که قزوین بودم خونه بابابزرگ بودم و یکی دوبارم رفتم خونه دایی میثم. حسابی بهم خوش گذشت چون خیلی وقت بود قزوین نرفته بودم و دلم هم واسه بابابزرگ و مامان بزرگ تنگ شده بود چون بعد عید خیلی کم دیده بودمشون آخه همش شمال بودن. خلاصه خیلی خوب بود. تازه یه فرصتی هم واسه بابا...
23 تير 1393

8 تیر

های هانی، دیروز نوبت دکتر داشتم ، البته یه سونو کالر داپلر هم واسم نوشته بود که دیروز انجام دادم و دوباره دختر نازمو با بابایی دیدیم ، دستایه کوچولوتو مشت کرده بودی خیلی ناز بود. ولی زیاد خودتو نشون نداد آخه این سونو بیشتر واسه سلامت جریان های خونی ات بود که دکتر همش داشت اونا رو چک میکرد. خداروشکر همه چی خوب بود. گفت الان دخمل نازم یک کیلو چهارصدوهفتادوپنج گرمه . دیروز اولین روز ماه رمضون بود و بابایی روزه بود، هوا بی نهایت گرمه. بعد افطار رفتیم پیش دکترم دوباره اونجا صدای قلب کوچولوتو شنیدیم. روزی ده بارم صداشو بشنوم بازم سیر نمیشم عسلم.دکترم گفت همه چی خوبه. پاهام یه چند روزی بود که ورم کرده بود میترسیدم فشارم بالا باشه که دکتر فشار...
9 تير 1393

خونه تکونی واسه عضو جدید خونوادمون

سلام عسلم ، امتحانایه من وبابایی بالاخره تموم شد. شروع کردیم به خونه تکونی تاخونمون واسه عسلمون تمیزه تمیز باشه. البته اکثر کارا رو بابایی کرد آخه من دیگه تقریبا سنگین شدم و نمی تونم کار زیاد بکنم. البته ناظر بسیار خوبی بودما. کارایه شستشو رو انجام دادیم تابقیه کارا رو با دایینا بکنیم. چهارم تیرماه دایینا و بابابزرگ و مامان بزرگ و زندایینا اومده بودن و حسابی کار کردن. کل خونه رو با بابابایی تمیز و گردگیری کردن و وسایلا رو جابجا کردن. حالا اتاق ما و عسلم یکی شده و اتاق مطالعه مون جدا شد. واقعا جات خالی بود، آخه حسابی خندیدیم ، همه از جابجایی و تمیز کردن خسته شده بودن و هی مسخره بازی درمیاوردن و میگفتن دخملمون هنوز بدنیا نیومده حسابی رسشو...
8 تير 1393

وروجک مامان وبابا

سلام دوباره به عسلم ، نمیدونی چه حسه قشنگی دارم وقتی داری تکون میخوری، انقد شیرینه واسم که دوست دارم کل روز تکون بخوری و منم کل روز دستم روت باشه و تکوناتو ببینم. راستی الان نمیدونم وزنت دقیقا چقده ولی حدودا به طور طبیعی باید یه کیلو باشی، چون نسبت به قبل بزرگتر شدی تکوناتم شدیدتر شده و اگه موقعی که داری تکون میخوری نیگات کنم کامل معلومه. انقد دلم میخواد زیاد تکون بخوری ولی بیشتر اوقات خوابی یا تکونات خیلی کمه که زیاد معلوم نمیشه، خلاصه دلم لک زده واسه دیدن گل رویت. ایشاا... که سالم وخنده رو ببینمت. راستی بابایی هم یه عالمه بوس خوشکل واست میفرست. ...
8 تير 1393

22اردیبهشت

سلام سلام صدتا سلام، اگه بدونی چقد دوست دارم هرچه زودتر ببینمت و پاهای کوچولوتو بذاری به این دنیا. اگه بدونی چقد استرس اینو دارم که بتونم از پس این مسئولیت به خوبی بربیام، ایشاا... خدا کمک کنه و هرچه سریعتر این مدت بگذره. راستی 22 اردیبهشت بابایی واسه اولین بار تکونتو حس کرده انقد تعجب کرده بود ، و حسابی خوشحال شد. راستی هرچی بهش میگم نظرشو بذاره یا مطلب بنویسه اینکارو نمیکنه آخه مرده دیگه سختشه احساساتشو بیان کنه، ولی همش میگه وقتی بدنیا بیای انقد باهات خوب میشه که من بهتون حسودیم بشه. ولی خداییش بابایی باحالی داری اکثر بچه دوسش دارن چون حسابی با بچه دوسته چه برسه دختر نازش که دیگه ... ...
8 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به dokhtare naz می باشد