یسنا جونمیسنا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

dokhtare naz

سفر به قزوین وتعطیلات

1393/4/23 0:55
نویسنده : roghaye va kamran
84 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دختر نازم، داشتم کلمه سلام رو که مینوشتم یاد بچه گی های خودم افتادم که به همه سلام میکردم. بابابزرگ همش از خاطره های مختلف در مورد سلام کردن من به بقیه تعریف میکنه و میگه که حتی به افرادی که نمیشناختم سلام میکردم و داستان های مختلف. از قدیم گفتن سلام سلامتی میاره پس هزارتا سلام به دخترم. من و بابایی نهم تیر رفتیم قزوین. بابایی منو قزوین گذاشت و خودش برگشت. تو این مدت که قزوین بودم خونه بابابزرگ بودم و یکی دوبارم رفتم خونه دایی میثم. حسابی بهم خوش گذشت چون خیلی وقت بود قزوین نرفته بودم و دلم هم واسه بابابزرگ و مامان بزرگ تنگ شده بود چون بعد عید خیلی کم دیده بودمشون آخه همش شمال بودن. خلاصه خیلی خوب بود. تازه یه فرصتی هم واسه بابایی شد که بره شمال یه سر به بابا بزرگ و مامان بزرگ(بابایی) بزنه. آخه نمیتونه منو تنها بذاره اگه بخواد شمال بره یا باید یکی بیاد پیش من یا من برم خونه کسی تا تنها نباشم. خلاصه این چند روز فرصت خوبی یود واسه کم کردن دلتنگی هامون. این مدتی که قزوین بودم بقیه خریدامو که واسه دخترم بایست انجام میدادمو رو کردم. با مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم و خریدامو کردم.  تو یه فرصت مناسب ازشون عکس میگیرم و میذارم. راستی بیست و یکم هم تولد من بود که همون شب بابایی از شمال اومد و دایی میثم و زندایی مژگانم اومدن حسابی منو خوشحال کردن دست همشون درد نکنه. دایی میثم اینا واسم کیک خریدن و بهم کادو دادن بابایی هم یه عروسک خوشکل واسم گرفته بود بابابزرگینام بهم کادو دادن. خلاصه خیلی خوش گذشت بهم. راستی دایی یه شیشه شیر واسه دخترمم گرفته بود.  یه چیز جالب دیگه اینکه بابابزرگ برگه ولادت منو که تو بیمارستان موقع تولدم نوشته شده بود رو بهم داد، خیلی واسم جالب بود وزنم 3 کیلو، قدم 52 سانت ، دورسرم 35 سانت و ... بود. امروز صبح هم بعد سحر با بابایی برگشتیم خونه خودمون. بوس بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

دایی میثم
3 مرداد 93 22:29
سلام خوشحالمون کردید بازم از این کارا بکنید
زینب
19 شهریور 93 15:36
ای دختردایی شیطونم که از مامانیش جلو زده .تپل من
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به dokhtare naz می باشد