تولد
یسنا جونم سلام
همه رو غافلگیر کردی با اومدنت عسلم، آخه ده روزی زودتر پاهای کوچولوتو به این دنیا گذاشتی. اومدم که کوچولو از اتفاقات این چن روزه بنویسم و بعد سر یه فرصت مناسب همه جزییات رو وارد کنم. آخرین باری که دکتر رفتم 26 مرداد بود که دکترم گفت شرایط همه چی خوبه ، هفته بعدش که دوم شهریور باشه بازم برم پیشش اگه مناسب بود بستریم میکنه واسه زایمان. ماهم منتظر بودیم. چهارشنبه 29 مرداد ماه بود که بعد ناهار خوابیدم و با یه حس بدی بیدار شدم ، کیسه آبم پاره شده بود بدو بدو با بابایی رفتیم بیمارستان که پذیرش شدم واسه زایمان. خیلی ترسیده بودم و خیلی هم خوشحال بودم که انتظار داشت تموم میشد. خلاصه با هزار ترس ولرز رفتم اتاق عمل که ساعت 19 و39 دقیقه با وزن 3670 گرم بدنیا اومدی. همش منتظر بودم که دکتر تو رو نشونم بده که بالاخره وقتی تمیزت کردن آوردنت جلوم تا ببینمت خیلی تپلی و ناز بودی هزار ماشاا... . انگشتاتو گرفتم تو دستمو و تو رو بردن تا بشورنتو به بابایی که بی صبرانه منتظر بود نشونت بدن. واقعا بعد بدنیا اومدنت یه نفس راحت کشیدم خیالم راحت شد که از زیر بار این مسیولیت سربلند بیرون اومدم . الانم با بابایی و مامان بزرگ رفتی تا واکسن بزنی منم از فرصت استفاده کردم یه کوچولو نوشتم تا بعدا ریز ریزشو بنویسم. عاشششششششقتم بوس بوس